استخوانی که نمیگذارد خاطراتم زنده شود
روایتی کودکانه
پیرمردی را می دیدم که عمامه بر سر داشت و عبا بر دوش و با محاسن سفید و صورت چروکیده به کودکان سلام میکرد. میوههایش را میخرید و در بقچه میپیچید و بدون هیچ همراهی، آن را در کوچه پس کوچهها در دست میگرفت و به خانه میآورد. در راه مستمندانی او را میدیدند و نهتنها با روی ترشکرده او مواجه نبودند، بلکه میدیدند با روی گشاده میوهها را بر سکویی میگذارد و مهر نان و پول اندکی را به آنان میدهد.
آن روزها، گعدههای آخوندی آنچنان باب میلم بود که به هر تفریحی ترجیحش میدادم. سخنان بزرگان برایم از بازی با همسن و سالانم شیرینتر بود. مردانی را در این جمعها میدیدم که اگرچه لباس و رفتارشان متفاوت با دیگران بود، اما بیش از دیگران با روح و جان مردم پیوند خورده بودند. گفتارشان همچون مرهمی بر دردهای آنان بود. دوایی که در دستان پزشکان یافت نمیشد؛ در دکان آنان انبار شده بود و توزیع میشد. هر کس از مشکلات خود میگفت و همدمش را در میان آنان مییافت. در آن دوران، در بیوت این عالم و آن عالم این مرهم تجویز شده را بارها دیدم و شفادادگان آن را به وفور مییافتم.
از آن روزها دو، سه دهه گذشته است. در این دوران باز به در این دکان میروم تا مرهم همیشگی را مطالبه کنم. به صاحب این دکان میگویم: فقط صدایم را بشنو و گوشی شنوایی باش. میدانم که همچون من نمیتوانی. میدانم که بارها از این و آن خواستهای، اما توجهی را در بر نداشته است. میدانم که دیگر با صاحبان کرسی نشست و برخاست نداری. او غمزده و سرش به حالت شرمندگی فرو افتاده است. بیش از من میداند و بیش از این دلش پر است. اشک در چشمانش حلقه زده و بغض صدایش را خشدار کرده است. او میگوید همه انتظار دارند و فکر میکنند همچون دیگران ترانه مرسوم را میسراییم... ناگهان سکوت میکند. سکوتی که علامت رضا نیست و مهری بر تایید نمیزند. سکوت جبر زمانه است؛ چراکه استخوان در گلو فرو رفته و جا خوش کرده.
فرید مدرسی. متولد 25 آذر 59 در قم. دانشآموخته ارتباطات. روزنامه نگار...