قبايم را روي امام انداختم

حجت‌الاسلام والمسلمين سيدسراج‌الدين موسوي، از ابتداي حضور امام در جماران حفاظت بيت ايشان را برعهده داشت. او خاطرات بسياري را از امام در حافظه به يادگار گذاشته است؛ اما گويي آنچنان تمايل ندارد، آن روزها را تحليل و تشريح كند. با وجود اين خاطرات ذي‌قيمت و استنكاف آقاسراج، بنده نتوانستم به راحتي از آنها گذر كنم و به آن نپردازم. از اين رو، دو بار براي گپ و گفت با آقاسراج، به جماران رفتم و گوشه‌هايي از اين خاطرات را برايم نقل كرد. اين خاطرات، بخشي از گپ و گفت پراكنده‌ام با آقاي موسوي است:

***

در زمان فوت امام تا چهل روز مرتب در دفتر بوديم. در موقع رحلت ايشان، بالاي سرشان بودم و جزو اولين افراد بودم كه از اين واقعه تلخ مطلع شدم و در كنار ايشان حضور داشتم. به ياد دارم كه پيش از رحلت امام،‌چندماه قبل از آن، من به همراه آقاي جماراني و مرحوم حاج احمدآقا خميني از قم به تهران مي‌آمديم. در راه، زماني كه به كوشك نصرت رسيديم، حاج احمدآقا گفتند: در اين منطقه قرار است، اتفاق بزرگي بيفتد. من بلافاصله گفتم: امام وصيت كردند كه در اينجا به خاك سپرده شوند؟!  ايشان زود بحث را عوض كردند. فهميدم كه اين مساله است. مدتي پس از بيان اين مساله، حاج احمدآقا دوستان را در اتاق 12 (شماره آيفون اين اتاق 12 بود كه به اين نام شناخته مي‌شد و اكثر گعده‌ها  و جلسات رسمي حاج احمدآقا آنجا برگزار مي‌شد) جمع كردند؛ آقايان و حضرات آيات توسلي، شيخ‌حسن صانعي، كروبي، نوري، امام‌جماراني، محمدعلي انصاري. ابتدا گفتند كه همه ما رفتني هستيم و بايد براي محل تدفين امام فكري بكنيم. سپس كوشك نصرت (دشت‌احمد) را براي اين امر پيشنهاد دادند. سپس دوستان نقطه‌نظرات خود را بيان كردند و آقاي مرحوم علمدار كه يزدي بود و به انقلاب و انقلابيون در گذشته ياري رسانده بود، در اين مساله كمك كرد. اما اجل مهلت نداد و پيش از آماده شدن آنجا، امام حالشان بد شد و قرار شد، عمل شوند. امام هم گفتند: من كه دكتر نيستم، هرچه آنان بگويند. اكثر پزشك‌ها نظرشان مبني بر عمل بود. البته دكتر پورمقدس زياد راضي نبود، اما براساس نظر سايرين قبول كرد و اين عمل انجام شد كه مشخص شد، سرطان معده بوده است و بدخيم. پس از فوت امام، ‌من به همراه آقايان انصاري و طباطبايي (شهردار تهران) به بهشت‌زهرا رفتيم تا محل حرم امام را در  نظر بگيريم. البته پيش از آن، برخي معتقد بودند، امام در قم به خاك سپرده شود و برخي ديگر همچون حاج احمدآقا همچنان بر كوشك‌نصرت تاكيد داشتند كه نزديك تهران و فرودگاه هم بود. آقاي ميرحسين موسوي هم نظرش قلعه‌مرغي بود. بنابراين ما با هليكوپتر اطراف بهشت‌زهرا را ديديم و به نتيجه رسيديم كه همين مكان فعلي مناسب اين امر است. اين مساله را به حاج احمدآقا اطلاع داديم و با ايشان بار ديگر به اين مكان آمديم تا ببينند. اين زمين، زمين باير بود و قسمتي از آن هم براي مردم بود كه خريداري شد. حاج احمدآقا بالاخره اين مكان را پسنديدند و اين مكان براي خاكسپاري امام در  نظر گرفته شد. سپس كميته و جهاد و سپاه مشغول آماده‌سازي محل تدفين شد. پيكر امام را به محل مورد نظر برديم. اما مردم آنچنان هجوم آوردند كه كفن باز شد و من قباي خود را درآوردم و روي امام گذاشتم و دوباره پيكر ايشان را سوار بر هليكوپتر كرديم و به محلي براي رياست‌جمهوري برديم. در آن زمان خيلي متاثر شده بودم و به خودم گفتم: خدايا! ما امام را در زمان حيات سالم حفظ كرديم، الان هم كمك كن براي جنازه ايشان مشكلي به وجود نيايد. دوباره پيكر امام كفن شد كه حوالي عصر بود. براي اينكه اتفاق صبح تكرار نشود، چند تابوت را در نظر گرفتيم؛ در چند هليكوپتر. هر كدام در گوشه‌اي نشانديم و هليكوپتر اصلي كه من و حاج احمدآقا و سايرين بودند، به راحتي نشست و خاكسپاري انجام شد.

مراسم غسل هم در منزل امام انجام شد. يك تختي آوردند. به ياد دارم كه غير از من و حاج احمدآقا، مرحوم آقاي توسلي، آقاي دكتر هادي، حسين آقا (همشيره‌زاده آقاي جماراني)، آقاي صانعي، آقاي جماراني، آقاي سيدمحمد هاشمي، آقاي آشتياني و تعدادي از پاسدارهاي دفتر بودند.

در آن روزها تا چهلم، كمتر كسي به منزل مي‌رفت؛ همه در بيت امام مستقر بودند. براي همه خيلي سنگين بود؛ به‌خصوص جو آن روزها، با حضور هيات‌هاي عزاداري و سوگواري مردم تشديد مي‌شد. واقعا «يدرك و لايوصف» است. هر انساني اين فضاها را مي‌ديد، تحت تاثير قرار مي‌گرفت، چه رسد به اعضاي بيت كه آنقدر با امام مأنوس بودند.

***

در  سال 60 براي حفاظت از جماران، چون كه سپاه مسووليت اين منطقه را به دفتر محول كرده بود، حاج احمدآقا مرا به دليل تجربه آموزش نظامي كه در پادگان‌هاي فلسطيني (ابوعلي اياد) داشتم و دوره «العاصفه» (دوره خاص) را طي كرده بودم، مامور كردند تا حفاظت از بيت امام را برعهده بگيرم. من حتي لباس روحانيت را درآوردم و شروع به  برنامه‌ريزي براي امنيت بيت امام كردم. در اين مدت، با كمك حاج احمدآقا از نيروهاي نزديك به ياران امام استفاده كرديم. در هر شهري، از بزرگ آن شهر كمك مي‌خواستيم تا افرادي را به ما معرفي كند؛ مثلا به حضرات آيات طاهري، مدني، دستغيب، واعظ طبسي و... گفتيم. بنابراين حلقه‌ها را محكم چيديم. بچه‌هاي خوب سپاه را هم شناسايي كرديم و از آنها كمك گرفتيم. براي جلوگيري از نفوذي‌ها اين برنامه‌ريزي‌ها انجام شد. جالب اينجاست كه در ميان نيروهاي دفتر امام از تمامي شهرستان‌ها بودند. حدود 100 نفر نيروي اصلي مستقر كرديم. در جريان فوت امام هم اين نيروهاي حفاظت همچنان به وظايف خود مي‌پرداختند و برخي از آنان در مرقد به امنيت آنجا كمك كردند.

***

درباره اين مطلب كه برخي دوستان مطرح كرده‌اند تمامي اعضاي دفتر امام به آقاي بني‌صدر راي دادند و عده‌اي ديگر هم از پشتيباني امام از او ياد مي‌كنند، بايد بگويم امام يك مصالح كلي نظام و انقلاب را مدنظر قرار مي‌دادند  و از هر كسي كه مسووليتي را مي‌پذيرفت، ولو اينكه اختلاف‌نظر اساسي وجود داشت، حمايت مي‌كردند. همچنين امام به دنبال اين بودند كه يك گروه يا يك حزب تمامي مصادر كشور را برعهده نگيرد. به دليل اينكه امام در اين مسير حركت مي‌كردند، برخي در تحليل اشتباه مي‌كنند و مي‌گويند: امام از فلان شخص حمايت مي‌كرده‌اند. البته بايد براي تحليل اين مسائل، بني‌صدر در آن زمان – قبل از انتخابات رياست‌جمهوري – در نظر بگيريم كه آن موقع او به عنوان يك شخص فاضل، تحصيلكرده، فرزند يك عالم بزرگ به حساب مي‌آمد. امام ملاك را حال افراد مي‌دانست. در اين باره خاطره‌اي را به ياد دارم. امام پس از بيماري‌شان  از قم به تهران مي‌آيند و در ابتدا در «دربند» مستقر مي‌شوند. در آن زمان امام به بنده و آيت‌الله احسان‌بخش ماموريت دادند تا به شبه قاره هند برويم؛ در پي درخواست مردم آن منطقه. 45 روز اين ماموريت طول كشيد. زماني كه بازگشتيم، امام به جماران آمده بودند. ابتداي رياست‌جمهوري آقاي بني‌صدر بود؛ چراكه مراسم تنفيذ هم در «دربند» برگزار شد. در شبه‌قاره هند، ما به برخي اسناد برخورد كرديم كه مشخص شده بود، دو نفر از اعضاي دفتر بني‌صدر، در گذشته با ساواك همكاري مي‌كردند و دو نفر از دانشجويان را هم در آن زمان لو داده بودند. ما اين اسناد را به امام نشان داديم و به آقاي بني‌صدر هم اطلاع دادند. اما او توجهي نكرد و همچنان آن دو نفر در دفترش مشغول به كار بودند. پس از مدتي امام به من فرمود: اين مطالب را در تلويزيون اعلام كنيد و با مردم  در ميان بگذاريد. امام معتقد بود كه لزوما نبايد همه مسائل را با مردم در ميان گذاشت، بلكه اگر زماني لازم شد كه با مردم در ميان گذاشته شود، آنان ناراضي نباشند و برايشان قابل درك باشد كه حكومت به مصلحت آنان، برايشان مطرح مي‌كند و آن مسائل را بپذيرند؛ همانند قضيه مك‌فارلين. به هر حال، بنده به عنوان نماينده امام در تلويزيون اين مسائل را مطرح كردم. پس از بازگشت از تلويزيون، وقتي به جماران رسيدم، ديدم آقاي بني‌صدر، آقايان انتظاري و اميرحسيني را فرستاده است. آنان تا مرا ديدند، گفتند: «آقا[بني‌صدر]! با شمار كار دارد، بياييد برويم.» وقتي به دفتر رئيس‌جمهوري رسيدم، ديدم كه بني‌صدر تمامي آن افراد را جمع كرده و نشسته است. من اسناد را هم با خودم برده بودم. به بني‌صدر گفتم: من در جمع صحبت نمي‌كنم، اگر مي‌خواهيد اسناد را نشان دهم، به طور خصوصي اين كار را مي‌كنم. به يك اتاق كوچكي در همان دفتر كه تخت‌خوابي هم در آن بود، رفتيم. بني‌صدر با شلوار كردي بود. اسناد را فقط به او نشان دادم و گفتم: «شما مي‌دانيد كه بخش غالب دفتر [امام] از شما حمايت كردند. (البته آقاي محتشمي‌پور به بني‌صدر راي نداد و به من گفت: من از سبيل‌هاي آقاي فروهر خوشم آمده و به او راي مي‌دهم) دفتر شما دفتر تمام ملت است.» بني‌صدر به جاي اينكه تشكر كند، گفت: «اين پرونده‌هايي كه در كنار اتاق مي‌بيني؛ پرونده‌هاي ارتباط آقاي... با ساواك است. چرا اين مدارك در تلويزيون نشان نمي‌دهيد.» گفتم: «من ماموريت براي اعلام اين اسناد نداشتم؛ والا اگر به مساله‌اي مي‌رسيدم و ماموريت داشتم، مي‌گفتم.» او جواب داد: «اگر امروز من قدرت ندارم، فردا كه قدرتمند شدم، انتقام مي‌گيرم.» گفتم: «هر طور صلاح مي‌دانيد.» سپس به جماران بازگشتم و گزارش اين ديدار را به امام دادم. فرداي آن روز، بني‌صدر آن افراد را با خودش نزد امام آورد. تا آمدند بنشينند، امام با دستش اشاره كردند كه بروند و ننشينند. آن روز ما در آن طرف دفتر بوديم كه صداي بني‌صدر و امام بسيار بلند شده بود. امام بسيار تند با او برخورد كردند.

همچنين درباره نظر امام نسبت به بني‌صدر در همان ايام، مطلب مكتوبي دارم كه اگر روزگاري مصلحت دانستم، منتشر مي‌كنم كه در آن ديدگاه امام نسبت به بني‌صدر كاملا روشن و شفاف مشهود است. اينگونه نبوده است كه امام كاملا مدافع بني‌صدر باشد.

***

خاطره ديگري را نيز از امام به ياد دارم كه امام در قم بودند؛ هنوز به تهران نيامده بودند. سفير شوروي شب آمد و گفت: بايد حتما امشب امام را ببينم. امام هم گفتند: من شب با كسي ديدار نمي‌كنم. سفير شوروي تا صبح آنجا مانده بود. صبح من، سفير و مترجم  خدمت امام رسيديم. بعدا فهميدم كه او دستور داشته كه همان شب با امام ديدار كند؛ چراكه صبح شوروي به افغانستان حمله كرده بود و مي‌خواست طوري وانمود كنند كه امام از اين قضيه مطلع است. سفير شوروي در آن جلسه از خطرات امپرياليسم گفت و بعد به سراغ افغانستان رفت تا به اين مسائل پرداخت، امام اخم كردند و گفتند: «اولا دوست ندارم كه روس همچون آمريكا كه در ويتنام در لجنزار فرو رفت، شود. ثانيا اگر قصدي به كشورهاي اسلامي داشته باشيد، امت اسلامي بي‌تفاوت نخواهد بود. ثالثا روس بايد ثابت كند كه اسلحه‌هاي روسي در دست ضدانقلابيون در خوزستان و كردستان است، از كجا تامين شده است؟!...» سپس دستشان را روي زمين گذاشتند و بدون هيچ تشريفاتي محل ملاقات را ترك كردند. اين رفتار امام، كاملا درايت سياسي ايشان را نشان مي‌داد؛ در حالي كه از حمله شوروي به افغانستان اطلاع نداشتيم.

***

امام و حاج احمدآقا همواره ميان مسائل شخصي و مسائل سياسي تفكيك قائل بودند. به ياد دارم كه به‌رغم اختلاف سياسي ميان حاج احمدآقا و مهندس بازرگان، احمدآقا براي عيادت آقاي بازرگان به بيمارستان رفتند. همچنين پس از درگذشت مرحوم بازرگان، براي تسليت، به منزلشان رفتند. حاج احمدآقا به‌رغم اختلافات سياسي، مسائل سياسي را با مسائل اخلاقي مرتبط نمي‌كردند. همچنين به ياد دارم، در مراسم فوت مرحوم آيت‌الله سيدرضا صدر ديدم كه ايشان با يكي از روحانيون كه از نظر سياسي با ايشان قرابت نداشت (حاج آقا تقي قمي)، خيلي صميمانه حال و احوال مي‌كنند. اين روابط به‌گونه‌اي بود كه گويا هيچ اختلاف فكري و سياسي وجود ندارد.

از سوي ديگر، در مراسم هفتم آيت‌الله حاج‌آقارضا صدر من و حاج احمد آقا حضور يافتيم. مراسم طولاني شد، من زودتر بيرون آمدم، اما خيلي طول كشيد و ايشان نيامد. در اين ميان سيدحسين‌آقا خميني آمد و گفت: «به عمو بگو كه اقوام آقاي شهرستاني (نماينده ‌آيت‌الله سيستاني در ايران) فوت كردند، پيش از ترك قم،‌ خوب است كه به نزد آقاي شهرستاني براي عرض تسليت برويد.» پس از مدتي احمدآقا آمد و جمله حسين آقا را به او گفتم و به سمت منزل آقاي شهرستاني حركت كرديم. در راه، خود ايشان گفتند: «مي‌داني چرا اينقدر حضورم در مراسم طول كشيد؟! من به دليل كمردرد، سرم را پايين نگه داشته بودم تا مجبور نباشم، بلندشوم و بنشينم. ناگهان در اين ميان ديدم كه بخشي از افراد مجلس بلند شدند. نگاه كردم، ديدم آيت‌الله‌منتظري وارد شده است. چون كه خيلي بد شده بود كه متوجه نشدم و بلند نشدم، منتظر شدم كه آقاي منتظري برود و لااقل در برگشت، براي  ايشان بلند شوم.» اين آخرين برخورد حاج احمدآقا با آيت‌الله‌منتظري بود كه تعريف كردند: «خيلي محترمانه در برابر آقاي منتظري ايستادم و خواستم حتي دستشان را ببوسم. اما آنچنان جمعيت نگاه مي‌كرد كه ترسيدم تعبير خاصي از اين كار شود. همه تعجب كرده بودند.» آن شب كه با حاج احمدآقا به تهران بازگشتيم، همه جمع بودند؛ آقايان كروبي، نوري، آشتياني، توسلي و... آرامش خاصي در ظاهر حاج احمدآقا ديده مي‌شد.

***

به ياد دارم، آن روز كه امام آن سخنراني را درباره جبهه ملي بيان كردند و  گفتند: نگذاريد بگويم  كه رئيس‌شان هم مسلم نبود. (در موضع‌گيري عليه مخالفت با لايحه قصاص) همان روز از احمدآقا خواستند كه پيش آقاي پسنديده (اخوي بزرگ امام كه بسيار به ايشان احترام مي‌گذاشتند) بروند  و يك‌جوري نگذارند ايشان ناراحت شود. حاج احمدآقا با مرحوم آقا فضل‌الله محلاتي، آقاي توسلي و آقاي جماراني و من خدمت ايشان رسيديم. آقاي پسنديده به‌گونه‌اي عمل كردند كه وانمود كنند از اين مساله مطلع نيستند. آقاي پسنديده از اتاق بيرون رفت، ناگهان  آقاي شهيد محلاتي خواست عكس دكتر مصدق كه بالاسر آقاي پسنديده بود، پايين بياورد كه احمدآقا گفتند: ما آمديم فضا را آرام كنيم. اين چه كاري است، انجام مي‌دهي؟! و از اين اقدام جلوگيري كردند. آقاي پسنديده بازگشتند و بدون اشاره به صحبت امام، درباره مرحوم مصدق سخن گفتند و اعلام كردند: او وجوهاتش را به فلان عالم مي‌داد و از تشرع مصدق سخن گفتند.

***

امام خميني عنايت داشتند كه همسايه‌هايشان اذيت نشوند. يك همسايه پيرمردي، پشت منزل خانم امام سكونت داشت كه خيلي هم لجوج بود. گاهي آهنگ ترانه را بلند مي‌كرد. يك بار يكي از برادران سپاه به اين پيرمرد تذكر داد كه اگر مي‌خواهي اين كار را تكرار كني، بايد از اين منطقه بروي. امام متوجه شد و ما را خواست و گفتند: «اگر بنا باشد كسي از اينجا برود، دكتر... [همان همسايه] نيست؛ من هستم. به بچه‌هاي سپاه بگو، مردم را اذيت نكنند.» از اين نكات اخلاقي در زندگي امام بسيار بود.